جستجو در مقالات منتشر شده
۱ نتیجه برای مکتب فرانکفورت
فواد مولودی،
دوره ۱۴، شماره ۵۵ - ( ۷-۱۴۰۰ )
چکیده
در مقالۀ حاضر کوشیدهایم از منظری فلسفی، نسبت اسطوره و داستان مدرن ایرانی را نشان دهیم. هگل در صورتبندیِ ایدئالیستی خود از تاریخ فلسفۀ هنر نشان داد که در مراحل آغازین تمدن، هنر نتیجۀ پیوند «مطلق» با «کل جوهری» بوده است، اما در مراحل متأخر، مطلق از وحدت خلسهآور خود با کلیت به درآمده است و بهتبع این، هنر نتوانسته است یگانگی مطلق با کلیت را نشان دهد. هایدگر و لوکاچ نیز متأثر از هگل بودند و گسست هنر معاصرشان از ذات را نشانۀ زوال میدانستند، اما اعضای مکتب فرانکفورت آرای جدیدی طرح کردند و نشان دادند که هنر و ادبیات مدرن به انحای مختلف از واقعیت فاصله گرفته و برای پیوند با ذات، کلیت و وحدت کوشیده است. در داستان مدرنیستی یکی از راههای برقرای نسبت با وحدت و کلیت، نمایش اسطوره در داستان است. در این داستانها به موازات فرمزدایی و نمایش ازهمگسیختگی جهان معاصر در فرم تازه، شاهد حرکت به گذشته نیز هستیم و وحدت اساطیری در قالب آوانگاردیسم فرمی نشان داده میشود. این دیالکتیک خود متضمن وحدت است. از این منظر، در داستان مدرن ایرانی، از سال ۱۳۰۰ تا ۱۳۵۷ش، هدایت و گلشیری نمایندۀ اصلی دو گسست بنیادین هستند که همزمان با فرمزدایی مدرن از فرمهای رایج زمانۀ خود، رجعت به گذشته نیز داشتند و اسطورههای ایرانی را در قالب استحاله و واسازی، در آثار خود گنجاندند. در مقالۀ حاضر، نشان دادهایم که این دو نویسنده در حرکتی دیالکتیکی، هم روح امر مدرن و هم ضرورت بازنمایی و بازخوانی امر تاریخی را نشان دادهاند.